عاشق اینم که یک روز
۲-۳ ساله که شدی
دستت را بگیرم ببرمت بازار
برایت پیراهن گلدار بخرم
بعد که آمدیم خانه
تو پیراهنت بپوشی
من موهایت را ببافم
وقت خواب برایت " قصه های من و بابام " را بخوانم
تو بخندی و من عشق کنم از خنده هایت
شیطنتت گل کند و نخوابی
بابایت بغلت کند
و همزمان که کل خانه را متر میکند
برایت لالایی بخواند
لالایی های خنده دار مثل بابای خودم...
دخترم
مادرت خوشگل نیست
لاک قرمز نمیزند
کفش پاشنه بلند نمیپوشد
رژ کبود نمیزند
یه پاپاسی هم از خودش ندارد
حتی گواهینامه هم ندارد
خط چشم کشیدن ساده را که از اصول اولیه زن بودن در دوران توست
بلد نیست
برایش آشنایی با مردها بیشتر ترسناک است تا جذاب
هی تلاش میکند نیمه پر لیوان را ببیند
و هی شکست میخورد
آدم های زیادی دور و برش هستند و او تنهاست
مادرت با کمتر کسی درد و دل میکند
اما عاشق توی نداشته است
از خدا بخواه که به من بدهدت خب؟
دخترم؛
مادرت چند شب پیش شمع های ۱۹ سالگی اش را فوت کرد.
۱۸ سالگی اش بی تعارف خوب نبود.
دوست داشتنی نبود
روابطی که قطع شد
موهایی که سفید شد
معده هایی که از قرص پر شد
و دست هایی که همچنان می لرزند...
غم هایی که از شادی بیشتر بود
درد هایی که از عشق
و تنهایی که از همه چیز بیشتر تر...
خلاصه ۱۸ سالگی خوبی نبود مادر...