یک بانوی اسفندی - زجر آور ترین شام زندگیمو خوردم ینی
موقع نشستن سر سفره

دیدم داماده چسبیده بیخ دخترشون

گفتم لابد چون بچه اشون کوچیکه

نمخواد زنش اذیت شه

 مام نشستیم سر سفره
عدل کنار عروس خونواده
دیدم عروسه و پسره تو کنج نشستن
چیک تو چیک
بابام که کنار پسره بود
سرشو برده اونور داره با رفیقش حرف میزنه
سرمو برگردوندم سمتش یدفه ایی
دیدم ای دل غافل
دخترپسرهیه بشقابورداشتن
دوتایی دارن غذا میخورن توش
چشام شد قد یه خر پرتقال تامسون
تمام مدت شام سرم سمت نوه تخس خونواده بود
که اگه خندم گرفت بگن به بچه میخنده
انقدم حرفه اییی بودن
من که کنارشون بودم دقیق نمیفهمیدم چی میگن
نودونسم ازد این جورن ایشون 
+عروسه و پسره جفتشون طلبه ان تو قم 
کمتره از یه ساله که عقد کردن
+ خدا از این زنا نصیب حاج آقا کنه
+ والا