ماه ها فاصله پدر دلش را آورده بود.

سوءتفاهمی که غرورش اجازه به حل آن نمیداد.

نهارش را که خورد، روی تختش نشست. پتو را تا شانه بالا کشید.

وبلاگ نویسنده محبوبش را باز کرد.

نوشته بود: زمین بدجوری گرده.

دلگیر نظر داده بود: گاهی زمین گرد هست ولی خدا نمیخواد... نمیخواد که نمیخواد...

جواب گرفته بود: تو چقدر برای گرد کردنِ زمین تلاش کردی؟

چقدر بهش امید دادی؟

دختر بی هوا گرمش شد.

پتو را کنار زد، ژاکت و کلاه بافتش را درآورد.

هندزفری ها را از گوشش بیرون کشید.

دست برد زیر تخت، کش آبی رنگش را برداشت. موهایش را بست.

گوشی به دست فکر کرد کارش سخت تر از فیثاغورث که نیست...


+ ایده از [ اینجا ]